#استاد_مغرور_من_پارت3
برای بابام غذا درست کردم و داروهاش و دادم و رفتم توی اتاقم
روی تخته زوار در رفته ام نشستم و به این فکر کردم اگه بابام تا یه ماه دیگه عمل نشه اونو از دست میدم و تک و تنها میمونم .
فکرای بدی تو سرم بود .
میتونستم تحمل کنم؟ دخترونگی امو پیش کش آدمای هوس باز کنم تا بهم پول بدن؟
جز این راه دیگه ای به ذهنم نمی رسید.
همه ی راه ها رو امتحان کردم اما جواب نداد.
سرنوشت منم این بود ، اینکه تا آخر عمرم تنها بمونم.
با این فکر بلند شدم و رفتم حموم وقتی از حموم اومدم بیرون ست خوشگلم و بعد کوتاه ترین مانتومو پوشیدم
یه مانتوی قرمز با ساپورت
موهامو فر کردم و ریختم دورم و در آخر آرایش غلیظی روی صورتم پیاده کردم
هه منی که اصلا آرایش نمیکردم حالا مجبورم تا مثل ها خودم و آرایش کنم.
بابام خواب بود چادرم و انداختم سرم تا توی محل نفهمن .
با کفش های پاشنه بلندم توی تاریکی شب زدم بیرون و وقتی سوار تاکسی شدم چادرم و از سرم در آوردم .
تاکسی طبق خواسته ام منو توی محله ی عیونی پیاده کرد .
با ترس و لرز کنار خیابون ایستادم.
همون لحظه ماشین مشکی و بزرگی جلوی پام نگه داشت
یه مرد با چشمهای خمارش بهم نگاه کرد و کشیده گفت :
_در خدمت باشیم خانم کوچولو .
تمام تنم لرزید همین اول کاری جا زدم و باترس گفتم
_نه ممنون .
بدتر شد چون مرتیکه عین مست ها کشیده گفت
_جووووون پس خانم ناز داره… خودم نازتو میخرم کوچولو.
پشت بند حرفش از ماشین پیاده شد . فرار و به قرار ترجیح دادم
تند تند خواستم ازش دور بشم که پشت سرم اومد و بازومو گرفت.
جیغ زدم :
_ولم کن خرمگس
سرسو ت داد و دستمو پیچوند و گفت :
_آخی پشیمون شدی ؟؟؟ خودم راهت می ندازم پولتم میدم .
اشک تو چشمام جمع شد بیشتر از قبل داد زدم :
_لعنتی ولم کن نمیخوام باهات بیام .
نخواست صدای جیغام به گوش کسی برسه. این دفعه محکم بازومو کشید و بی توجه به جیغ جیغ هام منو به سمت ماشینش برد.
خودم و محکم به در ماشین گرفتم و داد زدم
_بهت میگم ولم کن عوضی من این کاره نیستم .
همراه با صدای جیغم ماشین سیاه و بزرگی با شدت جلومون ترمز کرد.
با ترس به اون ماشین نگاه کردم.
اگه اینم همدست این مرتیکه باشه چی؟
در ماشین سیاهه با شدت باز شد ، با دیدن مهرداد استاد دانشگاهمون . .
با دیدن مهرداد استاد دانشگامون مثل یخ آب شدم
با این سر و وضع منو می دید چه فکری پیش خودش میکرد ؟
بدون این که بهم نگاه کنه با عصبانیت به سمت مردک حمله کرد و داد کشید :
_داری چه غلطی میکنی؟ به زور میخوای ببریش؟
مرده با اون هیکلش ترسید و دستم و ول کرد قبل از این که مهرداد منو ببینه پشتم و بهش کردم و با قدم های تند و بلند به راه افتادم
صدای داد و بیدادشون و می شنیدم و با ترس تند تر می رفتم تا اینکه از شانس بدم یه ماشین دیگه جلوی پام ترمز کرد .
لب گزیدم
خودت خواستی ترانه…
راننده این بار یه پسر جوون بود نگاهی به سر تا پام کرد و گفت
_واسه یه شب چند میگیری؟
بین دو راهی موندم .
برم و خرج عمل بابامو در بیارم؟ یا خودم و حفظ کنم و اجازه بدم بابام بمیره .
با یادآوری بابام تردید و گذاشتم کنار دستم و به سمت دستگیره ی در بردم
خواستم سوار بشم که آستینم کشیده شد
_خانم شما…
با برگشتنم حرف مهرداد قطع شد.
اول شک کرد اما کم کم فهمید منم… چهره اش رفته رفته کبود شد و… .
ادامه دارد.
پارت4
درباره این سایت