رمان پاییز را فراموش کن به قلم فهیمه رحیمی
خلاصه ی از داستان رمان:
صبح یک روز پاییزی آقای پوریا جهت انجام کارداخل تاکسی نشست لحظاتی بدون انکه حرکت کند به رو به رو چشم (کافه رمان)دوخت و آنگاه مانند کسی که کار فراموش شده ای را به یاد آورد کیف دستی اش راگشود و نامه ای را بیرون کشید از متن نامه باخبر بود اما برای اطمینان باردیگر نامه رادرآورد……
دانلود نسخه PDF
درباره این سایت