قسمتی از داستان:
چقدر میخوریم بسه دیگ اخه چند پیک .حدی داره دیگ
-چیزی نگو تو فقط هرچقدر من میخورم توهم بخور
خواهش میکنم …دارم خفه میشم
چشاشو تنگ کردوآروم ازلای دندوناش باخشم زمزمه کرد:
-تو اسمت شرابه؟
چیزی نگفتم و چیزیم حالیم نمیشد .قط بهش زل زده بودم
-تواسمت شرابه؟
من داشتم خفه میشدم با دوتا دستام دستشو گرفته بودم با التماس که سرشو برد پاین تر صورتش تو گوشم تو گوشم با خشم زمزمه کرد :
-تو عرق سگی هم نیستی دختره ی احمق از بیزارم
داشتم خفه میشدم که به سرفه افتادم پشت سر هم چند بار
نمیدونم چیشد ک فکر و هواسم رفت توی
خلاصه پارت اول رمان عرق سگی
ساقیا ته استکانهایت نمیگیرد مرا …
لطف کن از دور بعدی پیک لیوانی بریز
نه شراب روس میخواهم نه جنس ارمنی
از همین سگ مزه های تلخ ایرانی بریز .
(شراب)
با خشم زیاد سمت کمد رفتم با دستای لروزن و اشک تو چشام چمدون رو برداشتم و در حالی که به شدت عصبی بودم و رو اعصابم هیچ کنترلی نداشتم چمدون رو کشون کشون بردم لب پنجره ی قدی اتاق و در حالی که واقعا داشتم از حرص منفجر میشدم و زیر لب غر غر میکردم و اصلا توجهی به التماسای مامان نداشتم پنجره که باز بود چمدون رو با دوتا دستام برداشتم و با فریاد در حالی که سعی کردم تمام قدرتمو تو دستام جمع کنم چمدون رو پرت کردم تو حیاط مقابل پای افشین و با داد گفتم :
– برو گورتو گم کن
رمان عرق سگی کاملا رایگان
اصلا توجهی به چمدونی که زیر پاش انداختم نکرد و با التماس گفت :
-شراب خواهش میکنم …به حرفام گوش کن
اصلا محلی به التماساش نداشتم در حالی که تند تند گردنبد گردنمو با اعصاب خراب دست لرزونم داشتم باز میکردم از تو گردنم و با حرص گفتم :
– دیگه نه باورت دارم نه به حرفت گوش میدم …
بدون اینکه نگاش کنم و تمام حواس خرابم به این گردنبد خرید نامزدیمون بود که از تو گردنم در بیارم ادامه دادم :
– خوب شد عقد نکردیم
مامان کنارم با گریه گفت :
– شراب آروم باش فشارت میره بالا دختر
گردنبد رو از تو گردنم در آوردم و پرت کردم جلو پاش با عصبانیت گفتم :
طلاهات هم ارزونی خودت
و دونه دونه کل شش تا النگوها رو هم از تو دستم در آوردم و اینقد حالم بد و عصبی بودم که توجهی به زخم دستم به خاطر در آوردن النگوها نکردم .
افشین با التماس :
– شراب تو چرا بیخودی حرف در میاری بابا دروغه …به این شاه چراغ قسم دروغه
یه دفه عصبی شدم و با فریاد گفتم :
– قسم نخور لعنتی خودم با چشمای خودم دیدم …
همین لحظه نگاهم رفت به در حیاط که محکم کوبیده میشد و خواهر کوچکترم ساغر با ترس در رو باز کرد که مادر افشین هراسون داخل شد …
افشین رو کرد سمت مادرش که مادرش با بهت و ناباوری که جلو می اومد گفت :
– خدا مرگم بده من …الان رسیدم
مامان دیدم که اتاق رو ترک کرد و هراسون خودشو به مادر افشین زن بیچاره ی از خدا بیخبر رسوند .
من با عصبانیت رو با افشین گفتم :
– برو که دیگه نمیخوام ریخت نحستو ببینم
دیدم سمت پله ها دوید که بیاد بالا با جیغ گفتم :
– به شاهزاده قاسم قسم پاتو بذاری بالا یه بلایی سر خودم میارم افشین
گوشواره هارو هم با حرص از تو گوشم در آوردم و کف دستم موند
همون جا پای پله ها ایستاد و با التماس گفت :
– شراب بهتونه …بخدا اشتباه میکنی
درباره این سایت