قسمتی از رمان:

با خنده به سمتِ پله ها رفتم و بعد از تعویضِ لباس هام سراغِ میزِ افطار رفتم…

رو به مامانی که آخرین چیزی که رویِ میز می ذاشت، سبدِ کوچیکِ سبزی خوردن بود،

گفتم:

 پسرِ مضطربِ سکته ایت کجاست؟

شروع کردی؟! نرسیده هنوز…

ماشین ثبت نام کردم ها… یادم رفت بگم!

صدایِ سلامِ بابا رو شنیدم و بعد هم قرار گرفتنش سرِ میز!

بعد از دادنِ جوابِ سلام،گفت:

 (رضا) نگفتی!

حینی که خرما دهان می گذاشتم و به ” قبول باشه ” گفتنِ مامان لبخند می زدم گفتم:

آره… یادم رفت!

کمی از چاییم رو نوشیدم و گفتم:

به گمونم همونی بشه که می خواین… واسه تولدش تحویل می دن!

 به سلامتی!

مامان حینی که برام حلیم می کشید گفت:

 (مریم) فردا عمه محترمتون ناهار دعوت کردن! گفتن اولین عیدیه که شروین عروس دار شده،

فکر کنم پیش پیش پاگشا کرده شما ها رو!

زیرلب آروم گفت:

 این شهاب چرا نرسید؟

حینی که کاسه کوچکتری که برام داخلش حلیم ریخته بود رو از دستش می گرفتم گفتم:

 جدی؟

 (مریم) آره! شماره خونه اشون رو ازم گرفت و ِ گیسو صحبت کرد، اتفاقاً آقایِ

پرویزی و رضوان خانم رو هم وعده گرفته، ولی ظاهراً فقط گیسو میاد!

 چطور؟!

بابا لیوانِ چای را رویِ میز گذاشت و گفت:

 (رضا) لابد جایی دعوتن! شاید کسی دعوته منزلشون، فردا عیده هر چی باشه!

 (مریم) ولی اگر می اومدن بهتر بود! اینجوری حرف در میاد!

چه حرفی آخه؟!

با شنیدنِ صدایِ آیفون، مامان بلند شد و با لبخندی گفت:

 شهاب هم اومد!

 

 

 

 

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها